« مرد تنها بود »

آرش نيکفرجام
arash_lordofdarkness@yahoo.com

مرد تنها بود.

در ميانه صحرا ايستاده بود و به پهنه افق مي نگريست.

خورشيد مغرور و با چهره اي دژم نظاره گر مرد بود . چند لكه ابر در گوشه اي از
آسمان سرگرم بازي بودند ؛ و باد در گوشه اي آرام غنوده بود . بناگاه غريو خورشيد
برخواست : ّ ابرك !!! ّ ابر بچه اي بسرعت از ميان جمع ابرها جدا شد و پيش رفت ؛
خورشيد اشاره اي به مرد كرد و گفت : ّ مي شناسيش ؟ ّ ابر بچه با صرايي لرزان پاسخ داد : ّ نه ّ خورشيد بار ديگر بنظاره مرد پرداخت . ابر بچه به خود جرات داده و پرسيد : ّ سرورم ، خطايي انجام داده است ؟ ّ خورشيد فرياد برآورد : ّ نمي بيني ؟ آن مرد را نمي بيني ؟ تمامي صحرا را بسان جهنم كرده ام و او حتي عرق را از چهره اش نمي زدايد ! نمي بيني ؟ از سپيده دمان تا كنون تمامي نيزه هاي خود را بر او كوفته ام و او باز ايستاده است بي تغيير ؛ مرا ، شكوه مرا ، عظمت مرا و قدرت مرا به تمسخر گرفته است ؛ مرا بخشم آورده . ّخورشيد بار ديگر نگاهي سرشار از خشم بر مرد افكند و سپس بانگ برداشت : ّ باد ، باد كجايي ؟ ّ باد به سرعت پيش آمد و سر فرو آورد . خورشيد خطاب به ابر گفت : ّتمامي سپاهت را گرد آور و بر اين مرد بتاز . يا سر مغرورش را فرود آور يا ديكر بازنگرد . ّ باد مطيعانه بار ديگرسر فرو آورد.

باد از سپاه خود سان مي ديد : ابرهاي بارانزاي استوايي ، ابرهاي سياه قطبي ، گردبادهاي دريايي ، تندبادهاي صحرايي و . . . . همه و همه گرد آمده بودند . باد گره بر جبين پيشاپيش سپاه ايستاد و دمان غريد : ّ آن مرد را مي بينيد ، آن مرد سرور ما را به خشم آورده است ، خردش كنيد ! ّ با غريو باد هجوم آغاز شد . صحرا بسان شب قيرگون شد ؛ سپاهيان باد چنان زنگيان مست دمان بر او يورش بردند ، گوبيدند ، گوفتند ، تيغ بر كشيدند ، زخم زدند و دوباره كوفتند باز و باز و باز . . . .گاه غروب نزديك مي شد ، خورشيد آماده رفتن به نيمه ديگر شده بود اما شوق ديدار قامت در هم شكسته مرد كماكان مانع عزيمتش بود . اندك اندك از دور گرد و غباري ديده مي شدگرد و غبار نزديك و نزديكتر شد و در يك آن جهان پيش چشمان خورشيد تيره و تار شد . اين باد بود كه باز مي گشت : زخم خورده ، پريشان ، به عقبداري چند نسيم و ابربچه !!! و در انتهاي وسعت ديد مرد كماكان ايستاده بود . تنها !!!

خورشيد براي آخرين بار در چهره مردي كه از او شكست خورده بود نگريست : جوان
بود ، با چشماني به رنگ شب و نگاهي به رنگ مرگ كه تنها يك حرف در نگاهش بود : ّ كه مرا تا مرگ گامي بيشتر فاصله نيست با من مستيز ! ّ و بناگاه حقايق برايش روشن شد.
او از مصافي سخت بازگشته بود ، از مصافي جان فرسا ، از مصاف تبديل ما به من ، از
مصاف تنها شدن .

مرد تنها بود .



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30835< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي